محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

چهارمین نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم.(نصایح مادرانه!)

گل پسرم سلام. دلم خيلي برات تنگ شده. عجله دارم كه زودتر به دنيا بياي و صورت قشنگت رو ببينم و ببوسم و بوت كنم. قربون بوي خوب نوزاديت برم كه انقدر دلتنگشم. امروز هم مي خوام برم لوازم بهداشتي برات بگيرم. صابون و شامپوي خوش بو و پودر و كرم و چيزاي ديگه كه بزنم به تن لطيفت كه يك وقت خدايي نكرده نسوزه. امروز از صبح تا حالا كه ساعت دهه تكون نخوردي و من دلم برات تنگ شده. گلكم شايد تو هم مثل مامانت خسته شدي. ببخشيد پسرم اگه تو مدت بارداريم وقت استراحت كافي نداشتم. خدا كنه كه به تو سخت نگذشته باشه. من و بابايي هر روز صبح ساعت 45/6 بيدار مي شيم و مي يايم سر كار تا ساعت 30/14 كه مي ريم خونه ناهار مي خوريم و استراحت مي كنيم و دوباره ساعت 30/17 مي يايم ...
21 آذر 1392

چهارمین نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم.(نصایح مادرانه!)

گل پسرم سلام. دلم خيلي برات تنگ شده. عجله دارم كه زودتر به دنيا بياي و صورت قشنگت رو ببينم و ببوسم و بوت كنم. قربون بوي خوب نوزاديت برم كه انقدر دلتنگشم. امروز هم مي خوام برم لوازم بهداشتي برات بگيرم. صابون و شامپوي خوش بو و پودر و كرم و چيزاي ديگه كه بزنم به تن لطيفت كه يك وقت خدايي نكرده نسوزه. امروز از صبح تا حالا كه ساعت دهه تكون نخوردي و من دلم برات تنگ شده. گلكم شايد تو هم مثل مامانت خسته شدي. ببخشيد پسرم اگه تو مدت بارداريم وقت استراحت كافي نداشتم. خدا كنه كه به تو سخت نگذشته باشه. من و بابايي هر روز صبح ساعت 45/6 بيدار مي شيم و مي يايم سر كار تا ساعت 30/14 كه مي ريم خونه ناهار مي خوريم و استراحت مي كنيم و دوباره ساعت 30/17 مي يايم...
21 آذر 1392

سومين نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم. (اومدن روح تو بدنت و تکونهات تو دلم)

قبل از اينكه از تهران برگرديم كيش (فكر كنم 21 خرداد بود) يك جشن كوچولو برات گرفتم. به مناسبت چهار ماه و ده روزگيت. آخه اون روز روح مي يومد تو بدنت و ديگه به معناي واقعي پسر عاقل من مي شدي. مي تونستي بفهمي بشنوي و ... گفتم بابا سيروس به شكرانه اون روز كيك و بستني خريد. همه تبريك گفتن و خوشحال بودن. بابا بزرگ همش حواسش به تو بود و هر كاري مي خواستم بكنم نمي گذاشت. بالاخره همه منتظر ورودتيم دوست داشتني من. صبح همون روز هنوز خواب بودم . تو خواب و بيداري مي خواستم بچرخم كه يكهو براي اولين بار تو دلم تكون خوردي. مثل ماهي تو شكمم ليز خوردي. نمي دوني چه حس جالبي بود. دستم رو روي دلم گذاشتم و صلوات فرستادم و قربون صدقت رفتم. ديگه كاملا حست مي كردم. ا...
21 آذر 1392

سومين نامه ای که برای پسرم وقتی هنوز دنیا نیومده بود نوشتم. (اومدن روح تو بدنت و تکونهات تو دلم)

قبل از اينكه از تهران برگرديم كيش (فكر كنم 21 خرداد بود) يك جشن كوچولو برات گرفتم. به مناسبت چهار ماه و ده روزگيت. آخه اون روز روح مي يومد تو بدنت و ديگه به معناي واقعي پسر عاقل من مي شدي. مي تونستي بفهمي بشنوي و ... گفتم بابا سيروس به شكرانه اون روز كيك و بستني خريد. همه تبريك گفتن و خوشحال بودن. بابا بزرگ همش حواسش به تو بود و هر كاري مي خواستم بكنم نمي گذاشت. بالاخره همه منتظر ورودتيم دوست داشتني من. صبح همون روز هنوز خواب بودم . تو خواب و بيداري مي خواستم بچرخم كه يكهو براي اولين بار تو دلم تكون خوردي. مثل ماهي تو شكمم ليز خوردي. نمي دوني چه حس جالبي بود. دستم رو روي دلم گذاشتم و صلوات فرستادم و قربون صدقت رفتم. ديگه كاملا حست مي كردم. ا...
21 آذر 1392
1